تجربه يك بزرگوار: یادمه هشت سالم بود
یكروز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه بيسكويت سازي، به صف کردنمون و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویتو ببینیم.
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون، خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرونو ورداشتن و خوردن . . .
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که دارن کار اشتباه و زشتی میکنن.
واسه همین تو صف موندم ؛
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودنو منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود !
الان سي و اندى سالمه ،اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد . . .
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزارو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن !
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتتو با بیسکوییتای توی دستت میسنجند ! ! ! ؟